سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هرکس دانشی را که خداوند آن را برای امور دینی مردم سودمند قرار دادهاست پنهان کند، خداوند روز قیامت او را با لگامی از آتش لگام زند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
حرفای نگفته
 || مدیریت  ||  شناسنامه  || پست الکترونیــک  ||  RSS  ||
سربازان دموکراسی

سعید و نازنین :: دوشنبه 85/5/23 ساعت 8:30 صبح

تقریبا آخرین روزای بهار بود . جوخه ما تویه جنگلهای ویتنام گم شده بود و کم کم از هم جدا شدیم . من با بهترین دوستم ،آلفرد بودم . ما دو تا از بهترین تک تیراندازهای ارتش امریکا در ویتنام بودیم که کسی تو کارمون شک نداشت و فرمانده هانمون بوجود ما افتخار میکردن یعنی ما بهترین سربازای دموکراسی بودیم . سرگردون میون درختا از اینور به اونور میرفتیم تا به نیروهای خودی برسیم .

یه روز نزدیکای ظهر از بین درختا سروصدای زیادی شنیدیم . جلو که رفتیم یه کلبه جنگلی رو دیدیم که با دقت زیادی بین شاخ و برگ درختا پنهانش کرده بودند . من و فرد از دو طرف به کلبه نزدیک شدیم و از پنجره ها داخل رو نگاه کردیم . کلبه پر بود از بچه . شاید سی یا چهل تا بچه قد و نیم قد تویه اون کلبه بودند که پدر و مادرشون یا ولشون کرده بودن یا تویه جنگ کشته شده بودن . فرد گفت : با یه بازی هیجان انگیز موافقی و منم که خیلی وقت بود دست به تفنگ نشده بودم گفتم : منکه از خدامه یه مقدار هیزم جمع کردیم اطراف کلبه طوریکه سه طرفش با هیزم پوشیده شده بود و فقط درخروجیش باز بود . بعد در فاصله صدمتری جلوی در کلبه دو تا جا واسه نشستن خودمون درست کردیم . تو تموم این مدت اون بچه ها که متوجه حضور ما شده بودند ساکت بودند و حرکات ما رو زیر نظر داشتند ما هم اونا رو به حال خودشون ول کرده بودیم چون فکر نمیکردیم اونا برای ما خطری درست کنن . خلاصه یک ساعت بعد همه چیز آماده بود .

هیزمها رو اتیش زدیم و رفتیم و در جای خودمون نشستیم . کم کم اتش بالا اومد و کلبه رو دربر گرفت و بچه ها که تازه میفهمیدن چه اتفاقی داره می افته جیغ و دادشون بلند شده بود . اولین بچه ای که بطرف در اومد یه پسربچه بود اما تا من اومدم دست بکار بشم فرد چشم چپشو هدف گرفت و دقیقا زد به هدف . وقتی جسد اون پسره افتاد دم در کلبه تازه بقیه بچه ها فهمیدند چه بلایی داره سرشون میاد . از سکوتی که تویه کلبه بود میفهمیدم که چقدر ترسیدند . این یه انتخاب بود . یا باید کباب میشدن یا هم باید برای ما نقش یه هدف متحرک رو بازی میکردن . یعنی بعبارتی یا مرگ یا مرگ . اوه چه تصمیم سرنوشت سازی بود اصلا دوست نداشتم جای اونا باشم .دومین بچه ای که به در نزدیک شد و یواشکی از کنار در به بیرون سرک کشید مال من بود و منم دقیقا چشم راستشو زدم و بچه ها دیگه فهمیدند که اگه بتونن از دست اتش فرار کنن ممکن نیست بتونن از دست ما فرار کنن . آتش همینطور بالا و بالا تر میرفت تا سقف کلبه هم اتش گرفت و شروع کرد به ریختن و حالا موقع یک تصمیم اساسی بود . من داد میزدم : هی بچه های لعنتی چرا معطلین بیاین بیرون دیگه بیاین .

وقتی اولین قسمت از سقف کلبه ریخت بچه ها دیگه کم کم فهمیدن که در کلبه هیچ شانسی ندارن . برای همین شروع به بیرون اومدن کردن و من و فرد هم امونشون نمیدادیم . خیلی هیجان انگیز بود . هیچوقت اینقدر لذت نبرده بودم آخه خیلی وقت بود به آدما شلیک نکرده بودم چون تو این جنگلهای لعنتی جز حیوون وحشی هیچی دیده نمیشد . با ریختن تمام سقف آخرین بچه ها هم دراومدن و دیگه کار ما تموم شد . رفتیم جلو و شروع کردیم شمردن . 20 تا چشم چپ و 17 تا چشم راست ، اوه فرد برنده شده بود . یه گوشه نشستیم و سیگاری آتش زدیم که یه مرتبه از بین علفها صدای خش خشی اومد . سریع اماده شلیک شدیم .

این احتمال بود که پدرومادر بچه ها باشند که واسه انتقام اومدن . میخواتیم علفها رو به رگبار ببندیم که یه مرتبه یه بچه کوچولو چهار دست و پا از پشت علفها اومد بیرون و یه راست اومد طرف من و جلوی من نشست و زل زد تو چشمای من .

من و فرد از اون همه ترس خودمون خنده امون گرفته بود . بچه فکر کرده بود من باباشم و هی میگفت : بابا ، بابا . من سر تفنگمو گذاشتم تو دهنش و اون شروع کرد به مکیدن سر تفنگ . خیلی بامزه بود . بچه بانمکی بود و آدم دلش میخواست باهاش بازی کنه . نمیدونم از کجا پیداش شده بود شاید با همون بچه های تو کلبه بوده که یه طوری زنده مونده . یه تیکه نون از توی اذوقه مون بهش دادم و نشوندمش روی زمین و من و فرد رفتیم سرجامون نشستیم و دوباره سیگاری اتش زدیم و اماده شلیک شدیم .

چند لحظه بعد صدای شلیک دو تا تفنگ جنگل رو تکون داد و اون بچه کوچولو با اون تیکه اون سرجاش خشکش زد با این تفاوت که بجای چشماش دو تا کاسه خون بود .


نوشته های دیگران()


About Us!
حرفای نگفته
سعید و نازنین
Link to Us!

حرفای نگفته

Hit
مجوع بازدیدها: 69788 بازدید

امروز: 52 بازدید

دیروز: 0 بازدید

Archive


روزای تنهایی( بدون نازنین)
حرفای مردادماه
حرف اضافه
آرشیو شهریورماه

LOGO LISTS


نیلوفر شیدمهر - به روز رسانی :  1:28 ع 86/3/30
عنوان آخرین نوشته : عقده


In yahoo

یــــاهـو

Submit mail